به نام آه

  آنگاه که از خود به «خود» دمید. آنگاه که ملائکه بوسه بر پای «خود» زدند. آنگاه که ابلیس به «خود» سجده نکرد و آنگاه که «خود» شراب سیب را سر کشید. همانگاه بود که تو «خود» در وهم گم شدی و تو «خود» خویشتن را به دست ابلیس سپردی. پس کوش تا خود پای بر آن قدح سیب زنی که بازگشت نزدیک است.

     به نام «آه» دوباره شروع میکنم که او «ها» کرد و آدم آفرید و آدم هر لحضه باز پس داد «آه». 

مجید

آه... حکمت

 

     همیشه پیش خودم فکر می کردم چرا رهبران بزرگ دنیا وقتی پیروز میشن کار خودشون رو به  پایان نمی رسونن. چرا پیامبر بعد از اون همه سختی و رنج، رک و راست تکلیف مسلمونا رو روشن نکرد. یا اصلا چرا اینقدر راه دور بریم، همین امام خمینی خودمون چرا بعد از پیروزی خودش رو کنار کشید. نمی خوام بگم منم رهبر بعیدم که می خوام کارم رو نیمه تموم بگذارم ولی کلی هدف داشتم که راهشو هموار کردم و یهو همرو رو هوا رها

قسمت:

      با بچه ها از کوه بر می گشتیم. از بی راهه رفته بودیم و کلی خسته. مامان چند بار بهم زنگ زد که زود بیا خونه ولی چون خوب آنتن نمی داد نمی فهمیدم چی میگه. دیر رسیدم. عمه و بچه هاشم اونجا بودن. از در تو نرفته گفتن: زود ناهار تو بخور. نماز تو بخون. دوش تو بگیر. چرت تو بزن. برو عزیز و ببارش. بنزین بزن و بعد بیا دنبال ما که بریم افسریه ملاقات رضای خاله... . آقا رضا پسر خاله بابام بود. بنده خدا سرطان داشت. روحیه-اش خوب بود ولی از وقتی باباش دق کردو مرد خیلی خودشو باخت. چون دیگه کسی رو نداشت که از دختر کوچولو های نازنینش مواظبت کنه (خدا بیامرزدش مرد خوبی بود). خلاصه اینکه برای این همه کار یک ساعتو نیم ببیشتر وقت نداشتم. دلم میگفت نرو مجید. تو که طاقت دیدن اونو نداری. بگو خسته ام. آخه میدونی نمی دونستم چجوری باهاش برخورد کنم یا چی بگم که بهش روحیه بدم. دست خالی بودم و روم نمیشد برم. ولی گفتم توکل به خدا میرم شاید خدا یه چیزی تو دهنم گذاشت. اصلا قسمت اینه که برم هیچ کارش هم نمیشه کرد. هر چی خدا بخواهد.

     فقط به ناهار و نماز و حموم و یه چرت 5دقیقه ای رسیدم. یه نفس عمیق کشیدمو خیلی سر حال ماشینو روشن کردم. سوار که شدن گفتم میریم رسالت بنزین میزنیم. از شانس ما پمپ رسالت اونقدر شلوغ بود که ته صف رو رد کردم و نمیشد دنده عقب گرفت. گفتم میریم شیرینی میخریم. بعد میریم اون یکی پمپ. از همون جا هم میندازیم تو اتوبان و میریم افسریه. شیرینی رو خریدیم. اینبار داشتن خیابون رو اسفالت می کردن و نمیشد به پمپ برسی. دوباره برگشتم سمت همون پمپ رسالت. صف، چهار برابر شده بود. یه کم که رفتیم جلو ماشین خاموش شد!!!. رفتم تو پمپ که شاید یه گالن پیدا کنم که باهاش بنزین بیارم ولی نبود. ماشینو حل دادم یه گوشه و رفتم سمت خونه ی اون یکی عمه که یه بطری ازش بگیرم. وقتی برگشتم برق پمپ رفته بود و دیگه بنزین نمی دادن. اومدم سمت ماشین. دایی رسیده بود و گفت اشکال از بنزین نیست. باطریش مشکل پیدا کرده تازه سوییچش هم تو استارت گیر کرده و نمیشه ماشینو اینجا گذاشت. براشون آژانس گرفتم و رفتن. دیر وقت بود و پرنده پر نمی زد. دایی گفت بیا حولش بدیم گوشه خیابون تا من برم تعمیر کار بیارم. وقتی حول میدادم دایی گفت بذار یه استارت بزنم شاید روشن شه. داشتم حول می دادم که یهو یه بنده ی خدایی که نمی دونم از کجا پیداش شد دستها شو گذاشت رو صندوق. گفت: تنهایی که نمیشه. همونقدر بگم که سوار ماشین شدمو اومدم خونه. نشستم و به این فکر کردم، آخه حکمتش چی بوده که من نباید میرفتم. شاید چون خسته بودم با مخ میرفتم تو شیشه٬ جون به جون می شدم. شایدم اونقدر ناراحت می شدم که پس می افتادم. شایدم... . آره بچه جون خدا همیشه بندشو دوست داره و حسابی هواشو داره ولی این بنده خداست که خیلی راحت میگه: «شانس هم که نداریم هرچی بدبختیه مال ماست می بینی تو رو به خدا تو این بی پولی هفت هشت تومنی هم سر آژانس پیاده شدیم. توف به این روزگار»

 

حالا می فهمم چرا محمد نگفت: یا علی٬ یا همه کافر. آره عزیزم اگه قرار باشه یه کاری انجام بشه، میشه و اگه نه، خودت رو هم بکشی نمیشه. اگه هم باید بشه و نمیشه، شاید هنوز وقتش نشده که بشه. حالا تو خودت رو بکش که نه، باید بشه.

 یا حق

آه...صبر

گفت امروز بیا پیشم. از اینکه اجازه داد تابرم پیشش خوشحال بودم. روز دوم، سوم٬ چهارم٬ پنجم٬ ... از رفتنم پشیمون شدم. بتی که ازش ساخته بودم٬ شکست. رفتارش آزارم می داد. اخلاقش باب میل من نبود و گاهی کارهاش برام گنگ و نامفهوم می شد. پیش خودم گفتم٬ کاش بهش نزدیک نمی شدم که این حجاب بین ما کنار بره. اما ادامه دادم. برای یادگرفتن علم و دانشش خراب این راه شده بودم. اخلاقش رو نخواستم. رفتارش رو نادیده گرفتم و حرفهاش رو نشنیده. ماه ها پس ماه ها گذشت و چیزی که عایدم شد٬ دانش٬ اخلاق٬ رفتار٬ منش٬ مرام و افکر استاد بود
 
سکوت
     موسی از خدا پرسید چه کسی در زمین عالمتر است. خدا او را پی خضر فرستاد. خضر با شرط او را پذیرفت که هیچ نگوید و نپرسد. خضر پسری را کشت٬ گشتی را سوراخ کرد٬ خانه ای را ویران ساخت و موسی تاب نیاورد. لب گشود و عهد شکست. خضر دلیل آورد و موسی از گفته شرمگین. موسی به خدا و بنده ی او٬ شک برده بود

گمشده

 

     صدای حق حق گریه اش به گوش می رسید. با بلیز نارنجی و شلوار لی آبی٬ موهای لختش تا زیر شانه ها مثل بید توی باد پاییزی دیشب می رقصید. تنها گوشه ی خیابان ایستاده ٬دست مادر را برای دیدن ویترین مغازه رها کرده بود. ندایی آمد که برو٬ برو تا برسی. بگرد٬ بگرد تا پیدا کنی. «کجا داری میری؟ وایستا، وایستا تا مادرت بیاد...». دخترک رفت به صدای هیچ کس را نشنید جز آن « ندا ». مادر با چادر مشکی سر اولین کوچه منتظر ایستاده با چشم پاره تنش را دونبال می کرد. دخترک به مادر که رسید، انگار عرش خدا را جسته بود٬ انگار چادر خدا را بوسیده بود. حق حق خنده های دخترک هنوز به گوش می رسید.

 

آه... اولین روز بهشت

 

  واقعا بهشت کجاست؟ تا حالا از خودت پرسیدی؟ تا حالا بهش فکر کردی؟ همه ی ما تصورمون از بهشت یه جای با صفاست یه جای پر آب و علف٬ دارو درخت. نه جدا تا حالا فکر کردی اگه یه روز بری بهشت چکار می کنی؟

من اگه پام به بهشت برسه از خوشحالی ذوق مرگ می شم همونجا کوپ می کنم و می میرم. آخ یادم نبود اونجا مرگ معنی نداره. همه چیز برای همیشه زنده است. خوب از خوشحالی تمام بهشت رو می دوم. نه نمی شه پاهام درد می گیره. اصلا بذار درد بگیره٬ خوب حال میده دیگه . فکرشو بکن تو یه جای سرسبز که تا چشم کار می کنه دشت و یه تک درخت می بینی٬ توی دشتی که علفهاش تا کمرت رو پوشوندن و زیر درختی که جوب پر از آب ذلالش بهت چشمک می زنه٬ زانو بزنی و دو دستی ازش آب بخوری... آخ که چه خنکه . ولی اگه دارو درخت نداشته باشه چی؟ اگه بیابون بی آب و علف باشه چی؟ راست می گه ها... نه اونجا از این چیزا نداره. آخه مگه میشه. اون جوری که آدم بعد از یه مدت حوصله اش سر میره که. نه می گن آدم اونجا سیر نمیشه ٬ هر چقدر می خواد می خوره٬ هر جا بخواد میره و هر کاری بخواد می کنه. تازه اگه بیابون هم داشته باشه تا تشنت بشه٬ خدا یه لیوان آب می ده دستت. خوب اگه اینجوریه که خوبه ولی فکرشو بکن٬ خوب... آخه همین اینجا روی زمین هم که همه ی اینها رو داریم. هر کاری هم که بخوایم می تونیم انجام بدیم. اصلا آدم می خوره که سیر بشه. اونجوری زندگی بی هدف میشه. چقدر کسل کننده. نخواستیم بابا همین جا خوبه بیخودی پولاتونو خرج سفر به بهشت نکنین. این تورهای مسافرتی فقط می خوان پول آدمو جارو کنن. همه حرفاشون چاخانه.

آما آخه پس چرا خدا بهشت رو آفرید. فقط برای اینکه آدم بمیره بره اونجا؟ بذار از اینجا شروع کنیم. خدا آدمو آفرید. بعد شیطون گولش زد و خدا فرستادش زمین. اشرف مخلوقات چون موجودی بود که می تونست به کمال برسه راه خودش رو خودش انتخاب می کرد. چیزی که هیچ موجود دیگه ای نداشت. آدمیزاد هی گول شیطونو می خورد و خدا هی پیامبر می فرستاد تا آدمیزاد گول نخوره. اما وقتی پیامبر نبود چی؟ خوب... آهان خدا تو فطرت آدم ۲تا سرباز گذاشت. یکی اماره و دیگری لوامه. اماره تو فکر بود و لوامه تو دل. این ۲تا  همیشه دعوا می کردن تا اینکه آدمیزاد بتونه بد و خوب رو بفهمه.

خوب بقیش...؟ اماره بعضی وقتها چیز هایی رو می خواد که به صلاحش نیست و لوامه هم زیر بار اون نمیره. لوامه هر چی می خواد درسته چون همیشه حرف خدا رو گوش میده. اما اماره نه. همش ساز مخالف می زنه و به هیچ صراطی مستقیم نیست. حرف حرف خودشه. مثلا اماره یهو قلقلکش میاد و وسط کوه حوس دوچرخه سواری می کنه. حالا هر چی لوامه بهش میگه نه٬ تو کتش نمیره. اماره از خدا می خواد که یه دوچرخه بهش بده و خدا می گه نه. اما اماره کوتاه بیا نیست و هی نق میزنه٬ غرغر می کنه٬ التماس میکنه ولی خدا قبول نمی کنه. لوامه بهش میگه مثل بچه ی آدم راهتو برو این ادا اطفارا چیه از خودت در میاری ولی به خرجش نمیره. تازه بعدشم میگه عجب خدای بی معرفتی. خودش میگه از من بخواه خودش هم میزنه زیرش که نمیدم. خدای بنده ی خدا هم که می دونه دوچرخه اونم تو کوه خطرناکه، همه ی دری وری های اونو تحمل میکنه. ولی لوامه... هر چی از خدا می خواد بهش میده چون از ته دل درخواست میکنه و به خدا میگه که اگه صلاحمه بهم بده.

     آره آدمیزاد دلش پاکه و فکرش خراب. هرچی میگذره٬ پخته تر میشه (البته اصولا باید اینجوری باشه ولی خوب بعضی هام). وقتی آدم به کمالش میرسه که٬ عقلشم پخته شده باشه. اون موقع دیگه فرقی نمی کنه بهشت کجاست چون همه جا بهشته، چون هرچی بخواد درسته و خدا بهش میده. اگه بد میگم بگو بد میگی .

 

آه... دو راهی

تا حالا سر دو راهی موندی؟

    همه جارو برای دیدنش زیر پا گذاشته بودم. اونجا هم نبود. گفتم خدایا یه کاری بکن خسته شدم. یه ندایی بهم گفت برو٬ برو تا پیداش کنی. راه افتادم تا شاید همینطور که تو خیابونا می چرخم ببینمش. تابلوی خیابونا یکی یکی از جلوی چشمام رد می شد. دیگه جونی نداشتم. شاید باید همون اونجا منتظرش می شستم. اما اگه نمی اومد چی؟ مونده بودم برگردم یا به راهم ادامه بدم. خدایا خودت به یه طرفی حولم بده. می رم٬ می رم تا برسم. ولی خسته ام بریدم دل پریشونم. موندم سر دو راهی. گفتم برم و توی فلان پارک بشینم تا ساعت ۴ بشه. نه میرم پیش بابا اونجا بهتره ناهارمو پیشش می خورم اونم از تنهایی در میاد. وایش... دارم کلافه می شم. تو فکر بودم که تشنگی امونم رو برید. تو خیابونی گیر کرده بودم که بقالی توش گیر نمی اومد. از ته دل گفتم: خدایا تشنمه یه چیزی بده تا جیگرم حال بیاد خنکم کن. هنوز درخواستم تموم نشده بود که... . خوشحال رفتم تو کوچه. خدا جونم شکرت اینقدر سریع؟!!! کاش چیز دیگه ای خواسته بودم. بستنی رو که گاز زدم تا مغز استخونام یخ کرد. آخ که عجب خدایی دارم چقدر خوبه. خوب حالا کجا برم؟ سرمو که بالا کردم چشمم به تابلوی ایست افتاد. خوشکم زد. بالاش یه تابلو بود که می گفت برو سمت چپ. خدایا یعنی می گی برم اون وری. آخه از همون ور که اومدم. یعنی نرم پیش بابام؟! گشنمه ها...!!! مجید بی خیال همه چیز که نشونه نیست. تا سر کوچه میرم اگه بازم نشونه بود به راهم ادامه میدم. ایندفه دیگه نفسم بند اومد. آره بود. به راهم ادامه دادم. تابلوی بعدی... تابلوی بعدی... و تابلوی بعدی. رسیدم به همون پارک. خدایا حکمتش چیه نکنه اینجاس؟ خستگیم یادم رفت. تمام پارکو زیرو رو کردم ولی اثری ازش نبود. روی یه صندلی نشستم تا تاول پاهام اروم بگیره.

      شروع کردم به خوندن کتاب. پسر لاغری با شونه های افتاده جلوم رژه می رفت. خیلی داغون بود. مشکوک میزد. شایدم نبود بنده خدا. از ترسم که نکنه حواسم به کتاب خوندن پرت بشه بند کیفمو دور دستم پیچیدم(آدمیزاد بعضی وقت ها از چه چیزهایی که نمی ترسه). اومد نشست پیشم٬ لبخندی زدم و بهش جا دادم. چند دقیقه بعد با صدای خش دارش گفت: ببخشید جناب ساعت چنده. ساعت ۲:۳۰ بود (هنوز تا ۴ خیلی مونده). گفت: ساعت ۶ جلسه دارم. پوز خندی زدم و به روبروم نگاه کردم. پیش خودم فکر کردم حتما جلسه «ان.ای» داره. گفت: تعجب نکردی چه جلسه ای دارم. چرخیدم بطرفش و گفتم: خوب چه جلسه ای. گفت: یونیسف با بهزیستی و شهرداری قراره یه فکری به حال بچه های خیابونی کنن. منم بعنوان نماینده ی اون بچه ها براشون یه طرح دارم که اگه خدا بخواد عملیش می کنیم. بیشتر به طرفش چرخیدم و با لبخند و سر تکون دادن حرفهاش رو تایید و تحسین کردم. حرفهاش که تموم شد دوباره چرخیدم و به روبروم نگاه کردم. به ته ته پارک... .

***

سر ظهر بود. تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. و به پارک روبروم نگاه می کردم. ۱۰ - ۱۵تا بچه ی خیابونی با گونی های آشغالشون دور هم نشسته بودن تا مثلا خستگی در کنن. فکرمو مشغول کرد. چرا کسی به فکر اینا نیست؟ یعنی هیچ کاری نمیشه کرد؟ همینطور تو افکار خودم به دنبال یه راه حل غرق بودم که با صدای دعواشون به خودم اومدم.

***

اون صدای خش دار گفت: آره خیلی سخته. هیچ امنیتی نداری. مجبوری بردگی کنی. مجبوری... . به خودم اومدم و با هیجان اون فکری رو که سالها تو دلم مونده بود براش گفتم. اصلا باورش نمی شد که یه همچین طرحی داشته باشم. بهم قول داد که تو یونیسف مطرحش کنه و منم قول دادم که هر کمکی از دستم بربیاد براش انجام بدم.

ساعت ۳ شد. تنهاش گذاشتم و به راهم ادامه دادم. خوشحال از اینکه به حرف خدا گوش دادم و نشونه هاشو دنبال کردم از در پارک بیرون اومدم. چند قدم اونطرف تر٬ گوشیم زنگ زد. خودش بود...

دوستای گلم تا میتونید پیرو دلتون باشید چون دله که همیشه اسیره.

یا حق

آه... هزار راه نرفته

 

     نمی دونم تا حال سوار مترو شدین یا نه؟ از سکوی هر ایستگاه ۲تا راه پله ی طولانی وجود داره که اگه بخوای از اون ها بالا بری به نیمه نرسیده نفس کم میاری. خدا عمرشون بده این مسئولان متروی تهران رو که برای حل این مشکل پله های برقی کار گذاشتن. داشتم می گفتم. توی هر راه پله٬ یدونه پله برقی هست که یا بسمت بالا و یا بسمت پایین در حرکتن هستن. از قطار که پیاده شدم٬ به طرف نزدیک ترین راه پله رفتم. نرسیده به راه پله جمعیت رو دیدم که دارن برمی گردن تا از اون یکی راه پله بالا برن. پیش خودم گفتم شاید این پله برقیه از بالا به پایین حرکت می کنه. جلوتر که رفتم دیدم اصلا دستگاه خاموشه. خواستم برگردم٬ اما اون وقت با بقیه چه فرقی می کردم. یه بسمالله گفتمو راهمو ادامه دادم. به پله ها که رسیدم٬ به انتهای راه پله نگاه کردم. اوه اوه اوه چقدر پله... . شروع کردم به شمردن پله ها. یک٬ دو٬ سه٫ ...٬ فکر نمی کنم ده تا هم شد. تعجب کردین؟ از حرف من تعجب نکنین از کارهای این آدمیزاد تعجب کنین. اونقدر راحت طلب شده٬ اونقدر تو افکار خودش غرقه که ۲ قدم جلوتر نمی اومد که ببینه اصلا چند تا پله داره. تازه... اون یکی راه پله هم خراب بود.

آه.. ترس

     میگن: فقط باید از خدا ترسید اما وقتی به سر ۲راهی می رسیم راه راحت تر رو انتخاب میکنیم چون می ترسیم که اگه تو راه سخت بیفتیم٬ نتونیم به مقصد برسیم. ولی خدا میگه: نترس من اینجام مگه هنوز بهم شک داری؟ 

آه... شک

     استاد می گفت: وقتی خداوند انسان را آفرید شک نداشت. نمی دونم چرا انسان اینقدر به قدرت خدا شک دارده. نمی دونم چرا انسان باور نمی کنه که اشرف مخلوقاته و قبول نداره که قطره ای از دریای خداست.

آه... مرد سیل زده

     باران می آمد. باران تند تند می آمد. از رادیوی کوچکش شنید که سیلی در راه است. فرزندانش٬ دوستانش٬ همسایگانش همه و همه از او خواستند که منزل را ترک گوید. سیل در راه است. اما به هیچ صدایی گوش نکرد.

ـ خدا بزرگ است. به قدرتش شک ندارم. به او ایمان دارم که جانم را نجات خواهد داد.

     سیل وارد شهر شد. پایش را فرا گرفت. خانه اش را فرا گرفت. بامش را ... ولی هنوز به خدا ایمان داشت و صدای هیچ کس را نشنید. آفتاب به شهر تابید اما دیگر اثری از او نبود. گفت: پس جواب ایمانم چه شد؟ گفت: بارها و بارها از آمدن سیل خبرت دادم. بارها و بارها برایت کمک فرستادم٬ اما... اما تو دستانم را ندیدی.

 

    

آّه... دل کندن

  بغض بدجوری گلوم رو گرفته بود. اومدم دل بکنم، قلبم از جاش کنده شد. قفسه ی سینم بدجوری درد می کرد. نفسم تو سینه حبس شده بود. دنبال کسی می گشتم که باهاش حرف بزنم تا دلمو خالی کنم ولی کسی نبود. با خدا هم نمی تونستم درمیون بذارم می ترسیدم حرف بدی از دهنم در بیاد، خدایی ناکرده ناشکری بشه. نمی دونم چجوری سر از مترو در آوردم. سرم بد جوری درد می کرد. حسابی داغ شده بود. پیشونیم رو چسبوندم به در قطار. آخ... داشت خنک می شد. وقتی به ایستگاه رسید سرمو از روش بر داشتم ولی در باز نشد. زیر بار غم دلم کم آورده بود. همه صداشون در اومد و از درهای دگه پیاده شدن. مصلا که پیاده شدم با قدم های سنگین و خسته پا روی پله های برقی گذاشتم. درست وسط راه، پله ها هم کم آوردن و باز صدای مردم بلند شد. خواستم سوار ماشین یا اتوبوس بشم، ترسیدم تو راه پنچر بشن و باز مردم... . خواستم پیاده برم، ترسیدم که زمین طاقت نیاره و تا عبد ظهر بمونه. خواستم داد بزنم، ترسیدم باد از سنگینی صدام دیگه ابرها رو تکون نده. تصمیم گرفتم تو همین گوجه پلاسیده ی توی سینم نگهش دارم. بلند گوی مصلا الله اکبری می گفت...آه... دیگه توی دلم چیزی نبود.

و این بود شروع داستان...